خواستگاری های من



یکی از بچه های خوابگاه داشت برای آزمون آیلتس آماده می شد و چون هیچ کدوم در حدی نبودیم که بتونیم باهاش تمرین مکالمه کنیم به خاطر همین شبا زنگ می زدیم پشتیبانی سامسونگ، ال جی، هیوندای و .
و یه مشکل فرضی طرح می کردیم که مثلا فلان قسمت گوشی یا تلویزیون مشکل داره و چند نفری با درک ناقصمون از انگلیسی باهاش بحث می کردیم .
چون مرکز پشتیبانی و مربوط به گارانتی محصول بود هزینه تماس به عهده خودشون بود .
چیزی هم که تو خوابگاه زیاد بود متخصص الکترونیک و سخت افزار و نرم افزار، یه مشکل فرضی طرح می کردیم و بین نیم ساعت تا یه ساعت با طرف بحث می کردیم تا بهش ثابت کنیم که اصلا طراحیتون مشکل داره .
و آخرش بهش می گفتیم شما که چیزی بلد نیستی چرا گذاشتنت مسئول پشتیبانی .

 یکی دیگه از بچه ها بر همین مبنا هر چند ماه و حتی چند هفته و گاهاً چند روز یک بار یه ایراد فرضی طرح می کرد و طرف رو ولش می کرد و می رفت سراغ یکی دیگه .

دیگه حتی اسماشون هم یادش نمی موند .
و همیشه می گفت اینا اونی که من می خوام نیستن .

این پسر عاشق یکی از بستگانشون و هم بازی بچگیاش بود که همیشه به پنجه آفتاب تشبیهش می کرد .
که به جرم بچگی و کله بوی قرمه سبزی دادن و دهن بوی شیر دادن هیچ وقت جدی گرفته نشده بود و اقدامی از طرف خانواده براش صورت نگرفته بود .
تا این که خبر ازدواجش رو شنید .

توی دوره افسردگی اصلا نمیشد باهاش صحبت کنی .

 تا این که کم کم رسید به مرحله پذیرش و زد تو فاز بی خیالی .

دیگه درس ها رو همینطور الکی پاس می کرد و هر چند وقت با یکی بود .

دیگه هر 5 ماه و 6 ماه یک بار می رفت خونه و دائماً توی خوابگاه بود
همیشه سه تارشو می گرفت بغلشو می نشست گوشه خوابگاه برای خودش ساز می زد .
ولی واقعاً شنیدن صدای تارش دلنواز بود .
تا این که فهمید پنجه آفتاب در شرف طلاقه .
دیگه هر هفته می رفت خونه  .
بعد از طلاق دختر، رفته بود و بهش گفته بود که چه قدر عاشقش بوده و چه ها در فراقش کشیده و دختر هم بهش گفته بوده که اونم بهش علاقه داشته و این عشق بدون این که بیان بشه دو طرفه بوده .

وقتی فیلم Great Gatsby و زندگی کثافت گونه دِیزی که با شوهرش زندگی می کنه اما عاشق دی کاپریو . می بینم ناخود آگاه یاد این دختر و پسر می افتم .

این دوتا یه مدت با هم بودن تا این که به خونوادش گفت که من بازم این دختر رو می خوام .

که مادرش گفته بود مگر این که از روی جنازه من رد بشی بخوای با یه دختر مطلقه ازدواج کنی .
مادرش که چیزی از "جمیله شیخی" توی فیلم "لیلا" کم نداشت کاری کرد که خود دختر بگه اگر شما هم بیاید خواستگاری من جوابم منفیه .
بعد هم سریع برای پسرش آستین و بالا زد و یه دختری رو براش گرفت .
پسر هم دیگه از دانشگاه انصراف داد و البته اگه انصراف هم نمی داد به علت مشروطی هاش اخراجش می کردن .
رفت پیش پدرش مشغول کار شد و بعد از ظهرها هم به بچه ها موسیقی و ساز یاد می داد .
بعد از مدت ها که دیدیمش کلی شکسته شده بود و شده بود یه آدم سرد و بی روح که به گفته خودش تنها دلخوشی زندگیش سازشه .

 و باز هم همون آهنگ همیشگی رو می خوند .

تا کی زیر یک سقف روزا بشه تکرار
تا کی با صبوری پا بند و گرفتار
من خسته تر از تو تو خسته تر از من


سرکار خانوم با ناز و کرشمه از پله ها اومدن پایین؛ دختر خانوم یه مانتوی سفید با آستین های تقریبا کوتاه (تا النگو ها و دستبنداش کامل به چشم بیاد)؛ یه شلوار لی آبی؛ با یه روسری رنگارنگ که اونم شل بسته بود تا گوشواره های دویست گرمیشو، گردنبدش کامل تو چشم باشه (البته همین جا یه نکته رو بگم به جون خودم چشم چرون نیستما!!!! ولی تو خواستگاری باید طرف رو خوب نگاه کرد!!!)
با خودم گفتم اونم یکی مثل خودت؛ خودت ماشین یکی دیگه قرض گرفتی باهاش کلاس بزاری؛ اونم هرچی طلا داشته انداخته باهاش برات کلاس بزاره؛ پس آن چنان فرقی با هم ندارین؛
ولی اون یه اشتباه استراتژیک کرده بود؛ باید اون طلا ها رو جلوی چند خانوم از خانواده پسر رو می کرد نه جلوی خود پسر؛

با هم سلام علیک کردیم و راهنماییش کردم طرف ماشین؛ اونم یه جور وانمود می کرد که مثلا نمی دونه کدوم ماشینه (اونی که از پنجره هی دید می زد هم عمه نازنینم بود!!!)

بالاخره در ماشین رو برای پرنسس باز کردم و و خودمم سوار ماشین شدم.
گل رو بهش تقدیم کردم؛ به نظر می رسید انتظار گل رو نداشت؛ ذوق زده شد و گفت چه گل قشنگی و یه نفس عمیق توی گلا کشید و گفت چه بوی خوبی(بوی عطری بود که به گلا زده بودم وگرنه خود گلا بوی چمن می دادن)
ازش پرسیدم جایی رو برای صحبت در نظر دارین؛ که مطمئن بودم میگه نه؛ که خدا رو شکر هم همین جواب رو داد.
چون وقت ناهارم رفته بودم گفتم اگه موافقین بریم رستوران؛ اونم قبول کرد؛

مسقیم از در خونشون بردمش یه رستوران خوب که تقریبا نزدیک خونشون بود(یه ربع فاصله داشت)، که بگم آره مثلا ما همه رستورانای شهر رو رفتیم. (خدایی الان خندم می گیره که اون موقع با چه چیزایی می خواستم کلاس بزارم)
در هر صورت رفتیم رستوران و صندلی رو براش کشیم عقب و منتظر شدم بشینه؛ از این حرکت هم خیلی خوشش اومد؛ 
از توی منو باقالی پلو با گوشت رو انتخاب کرد؛ منم هرچند خیلی از باقالی پلو خوشم نمیاد ولی به احترامش منم همونو سفارش دادم با کلی دسر ،پیش غدا، پس غذا، فلان و فلان.
درگیرصحبت های الکی بودیم که چی می کنی و چقدر از درست مونده و این حرفا.
که یهو مبهوت سخنان گهربار بنده راجع رشته تحصیلیمون شد و دستش رو گذاشت زیر چونش: که دیدم رنگ صورتش و دستش و گردنش سه رنگ متفاوته (بازم لازمه تاکید کنم که به جون خودم چشم چرون نیستم ولی تو خواستگاری نگاه حلاله)
که دیدم یه خورده زیادی آرایش کرده .
قیافش از نظر همه خوب بودا؛ ولی با آرایشش یه خورده بدش کرده بود؛
موهاش هم همش میومد جلو چشماش!!!!
خوب اون شراره ها رو با یه سیخی چیزی محکمش کن خواهر من!!!!!
معلوم بود ازون بچه تنبلای کلاسه که هیچی از رشتش نمی دونه و الکی وانمود می کنه (بالاخره هرچه باشه یه چند واحدی بیشتر درس پاس کرده بودیم)
ازون دخترایی بود که همش به فکر ظاهرشه؛ درساشو به زور پاس می کرد و علاقه به رشتش نداشت.
تو این جلسه برخلاف بقیه خواستگاری هایی که رفته بودم اصلن سوالات روتین و تابلوی خواستگاری مطرح نشد و بیشتر به آشنایی گذشت؛
یه چیزی که خیلی خیلی باحال بود صداش بود؛ خدایی این استعداد رو داشت که یه "لارا فابیان" از توش دربیاد.

می گفت خیلی دوست داره ادامه تحصیل بده (حالا خوبه از رشتش خوشش نمیومد و درساشو به زور پاس می کرد)-آخه آدم دردشو به کی بگه
خیلی هم دوست داشت شاغل بشه (C++ رو بعد دو ترم 10 شده؛ می خواد بره هکر بشه) -آخه آدم دردشو به کی بگه
خیلی دوست داشت مهاجرت کنه و بره کاناد یا آمریکا (با خودم گفتم حتما می خواد بره MIT علوم کامپیوتر بخونه) 
بالاخره غذا رو آوردن؛ خیلی آروم و با وقار غذا می خورد؛ کلی خودمو کنترل کردم که غذامون با هم تموم بشه (غذا کوفتم شد)
بین صحبتام بهش فهموندم که اون ماشین مال داداشمه و مال خودم نیست تا دروغی بهش نگفته باشم.

از اون آدمایی بود که اگه باهاش بودی کلی بهت خوش می گذشت ولی به نظرم هنوز به حدی نرسیده بود که بتونه یه خونه و زندگی را مدیریت که، کسی باشه که بتونه روابطش با خانواده همسر و و رابطه همسر با خانواده خودش رو تنظیم کنه؛
اخلاقش مثل دخترا توی سن دبیرستان بود.
در هر صورت بعد از ناهار با سلام و صلوات؛ با سپاس واحترام رسوندمش خونشون و گلش رو هم تقدیمش کردم و صحیح و سلامت تحویل والده گرامشون دادم.


یه بار یکی از بستگان؛ دختر خانومی از دوستاشون رو به مادر گرام معرفی کردن برای خواستگاری؛ قرار شد فامیل محترم با خانواده دختر تماس هماهنگ کنه و بعدش مادر گرام باهاشون تماس بگیرن؛ 
بعد از هماهنگی فامیل محترم با مادر گرام تماس گرفتن و گفتن که جلسه اول دختر و پسر برن بیرون همدیگه رو ببینن؛
من که بدجوری خورد تو ذوقم؛ آخه اینم شد خواستگاری؛ خواستگاری که فقط دیدن دختر نیست؛ اصلا میریم خواستگاری که با خانواده دختر، سبک زندگیشون، نحوه رفتارشون با هم، میزان صمیمیت و احترامشون به هم، نحوه پذیرایشون، کدبانو بودن دختر، تمیز ومرتب بودنشون، قاب عکساشون، اتاق دختر، رنگ اتاقا، وسایل تزئینی خونشون، نحوه لباس پوشیدنشون توی خونه، مهمان نوازیشون و خیلی چیزای آشنا بشیم.
آخه این خواستگاری چه فایده ای داره؛ اولش یه خورده ناز کردم و گفتم این چه وضعشه؛ من اصلا نمیامو از این لوس بازیا؛

 بعد به اصرار مادر گرام که فلانی با خانوادشون هماهنگ کرده و باید زنگ بزنیمو قول داده و خانواده دختر منتظرنو؛ از این حرفا بالاخره با خانواده دختر تماس گرفت و قرار شد بنده فردا سرکار خانوم رو ببرم رستوران واسه ناهار؛
من که از همون اول امیدی به این مراسم نداشتم و به عنوان یه تجربه جدید  بهش نگاه می کردم.
حال شرحی که از سرکار خانوم به من گفته بودن:
سرکار خانوم دوسال از من کوچکتر بود؛ هم رشته ای بودیم؛ اونم مثل من نرم افزار می خوند البته توی یه دانشگاه دیگه؛ باباش تو کار لوازم یدکی خودرو بود؛ مادرش مدیر مدرسه بود: خیلی هم از قیافش تعریف می کردن .
تو این مورد دیگه لازم نبود راجع به رشتش از قبل تحقیق کنم؛ کلی اطلاعات داشتم که به موقعش رو کنم. پس نگرانی راجع به این موضوع نداشتم.
همون شب تو اینترنت یه رستوران خوب نزدیک خونشون پیدا کردم؛ (یه دونه هم زاپاس پیدا کرده بودم)؛ مسیر خونشون تا رستران رو چک کردم تا موقع پیدا کردن رستوران گیج بازی در نیاریم.
فردا صبح یه صبحونه مفصل خوردم تا تو رستوران گشنه بازی در نیارم، آخه ما تو خوابگاه چند نفریتو یه ماهیتابه  غذا می خوردیم. و سرعتمون هم تو خوردن بالا بود. حالا باید سر ناهار کلی کلاس میزاشتم. و خیلی آروم غذا می خوردم.
شب قبل غذا و پیش غذا و سالاد و دسر و نوشیدنی های رستوران رو تو اینترنت چک کرده بودم؛ 
آماده آماده بودم؛
قبل از ظهر ماشین داداش گرام رو قرض کردم (که یه خورده کلاس کار بره بالاتر) سر راه دسته گل مخصوص جلسه اول رو از گل فروشی همیشگی گرفتم؛ لباسای مخصوص جلسه اول خواستگاریمو پوشیدمو رفتم دم خونشون؛
دم در پارک کردم با خودم گفتم گل رو ببرم دم در خونشون یا تو ماشین بهش بدم؟
اگه می بردم دم خونشون امکان داشت مامانشم بیاد پایینه و تو رو در بایستی مجبور بشم گل رو بدم مادرش.
ولی اگه تو ماشین می موند می تونستم بدم به خودش ولی دست خالی هم تابلو بود برم دم خونشون؛
تو این فکرا بودم که دیدم هی پرده یکی از واحد کنار میره و یه نفر بیرونو نگاه می کنه و میره و دوباره همین کار تکرار میشه .
که این قضیه همیشه یه راهی تا زنگ خونشون رو تشخیص بدی

به هر صورت گل رو گذاشتم تو ماشینو رفتم دم در خونشون و زنگ رو زدم؛ همونطور که حدس می زدم مادرش حاضر و آماده اومد پایین و تعارف کرد بیام بالا؛
دیروز ما رو راه ندادن خونشون میگن برین بیرون همو ببینین الان میگه بفرمایید بالا در خدمت باشیم؛ (آخه آدم دردشو به کی بگه!!!)
تا بالاخره مادرش دوباره زنگ آیفون رو زد و اجازه رو صادر کرد تا سرکار خانوم تشریف فرما بشن.

ادامه در قسمت دوم


بچه های خوابگاه اگر می خواستن برای تولد یا ولنتاین یا . طرفشون سنگ تموم بذارن و یه کادوی خوب براش بگیرن ده هزار تومن پول خود هدیه رو می دادن سی هزار پول جعبه هدیه و جعبه موسیقی و روبان و .

استدلالشون هم این بود که برای یه دختر حواشی هدیه دادن مهمتر از خود هدیه ست .
بعد طرف رو می بردن رستورانی، کافه ای و بعد یه سری مقدمه چینی ها هدیه رو بهش می دادن
اما فقط یک نفر بود که گرون قیمت ترین وسایل رو می خرید و در بهترین شرایط بهترین هدیه ها رو می داد .
این پسر دوست صمیمی یکی از بچه های خوابگاه بود و همیشه برای قاچاقی آوردنش توی خوابگاه داستان داشتیم .
اما چون توی خوابگاه ما بیشتر بهش خوش می گذشت معمولا هرچند وقت یه بار بهمون سر می زد .
پسری از یه خونواده خیلی با کلاس، به روز، پدر و مادر و خواهر پزشک، وضع مالی خیلی خوب، یه پیانیست حرفه ای، مسلط به زبان انگلیسی، اقامت آلمان هم داشتن اما توی ایران زندگی می کردن .
که این پسر توشون نخاله در امده بود و داروسازی قبول شده بود .
بچه های خوابگاه هم همیشه از اومدنش استقبال می کردن چون همیشه توی بازی های دسته جمعی در حال چت بود و همیشه بازنده می شد و زحمت شستن ظرف های نشسته یه هفتمون می افتاد گردنش .
و تنها فردی بود که برای شستن ظرف ها رفته بود دستکش ظرفشویی خریده بود  .
ما توی خوابگاه برای این که ظرف کمتری کثیف بشه از چنگال استفاده نمی کردیم اما اون تنها کسی بود که بدون چنگال نمی تونست غذا بخوره .

به خاطر همین کاراش "مایه ننگ" صداش می کردن

چون می دونست که من عاشق لوازم دیجیتالم بعضی شبا تا صبح با هم تو سایتا دنبال یه گوشی، دوربین عکاسی، آلبوم دیجیتال و . می گشتیم و سفارش می دادیم تا طی مراسمی به طرف اهداش کنه .
وقتی هم سفارشش می رسید یه هفته ای دست ما بود که مثلاً تنظیمات اولیشو انجام بدیم بعد می دادیم بهش . 
از ترم اول با طرف آشنا شده بود و طی این پنج سال دائماً با هم بودن و دیگه همه اینا رو زن و شوهر می دونستن و واقعاً هم قصدشون ازدواج بود .
بالاخره اواخر دوره شازده با خونوادش رفتن شهر طرف خواستگاری .

اما بعد از خواستگاری یه کلام خودش و خونوادش گفتن نه و تمام .
بعد از یه مدت طولانی که دوباره دیدیمش بهش گفتیم شما که تا تعداد و اسم بچه هاتون رو هم مشخص کرده بودن پس یهو چی شد .
گفت اصلاً باور نمی کردم خونوادش این طوری باشن .
گفتیم مگه چطوری بودن؟؟؟
گفت اصلا به ما نمی خوردن .
من اصلا روم نمیشه اونا رو به فامیلامون معرفی کنم .
خود دختر خیلی خوبه اما خونوادش
می گفت ما رفتیم پدرش یه لباس مناسب هم نپوشیده بود حتی جوراب هم نپوشیده بود .
حتی پدر و مادرش درست نمی تونستن فارسی صحبت کنن .
کلی خجالت کشیدم که پدر و مادرم رو بردم خونشون و محل زندگیشون .
بهش گفتیم حقیقتاً که مایه ننگی
یعنی تو این پنج سال اینا رو متوجه نشدی!!!
پس این پنج سال چی میشه!!!
این همه عشق و عاشقی!!!
این همه عاشقم عاشقم به خاطر نپوشیدن جوراب تموم شد .
مگه نمیگی خود دختره خوبه با خونوادش چه کار داری شما که قرار نیست با اونا و توی شهرشون زندگی کنید .

اما به هیچ عنوان نمی تونست همچین چیزی رو قبول کنه .
_____________________________________________

به این جمله که آدما توی خونواده باز تعریف میشن کاملاً یقین پیدا کردم

و اولین باری بود که عمیقاً دلم به حال دختری می سوخت .
اگر اون دختر بعداً بهترین ازدواج رو هم داشته باشه تا آخر عمر این پنج سال رو فراموش نمی کنه و همیشه حسرتش رو می خوره .


در خواستگاری سنتی اکثر افراد دنبال نیمه گمشده خود هستند و فکر می کنند هرچه به طرف مقابل شبیه تر باشد زندگی بهتری خواهند داشت. بنابرین شروع به سوال پرسیدن می کنند و هرچه جواب ها به عقاید شان نزدیک تر باشد رغبتشان برای ازدواج بیشتر می شود.

اشکالات:

  • سوال ها و جواب ها از قبل مشخص است.(مثلا شما صادق هستید!!!!)
  • تعداد سوال ها بسیار زیاد است و قابل جمع بندی نیست.
  • شباهت کامل محال است و در زندگی مشترک ابتدا موارد اختلاف نمود پیدا می کند.
  • انسان ها قابل تغییر هستند. چه ضمانتی می توان داد که شباهت باقی بماند.
  • باعث کپی سازی می شود و رشد کمتری در زندگی رخ می دهد.
  • خیلی از اصلی ترین ملاک ها قابل سوال پرسیدن نیستند.(مثل چشم چرانی، کینه ورزی، دهن بینی، بدبینی، تنگ نظری، حسادت، صداقت، خساست، لجاجت، عصبیت، حساسیت و )

راه درست:
ازدواج یعنی زوجیت که مقابل فردیت است. در روش بالا فرد، فردیت خود را به میان آورده است. در ازدواج قرار است "من" ها به "ما" تبدیل شود. و این اصلاً ربطی به شباهت ندارد. مثلا آب و نفت خیلی شبیه هستند اما اصلا با هم ممزوج نمی شوند.
برای زوجیت نیاز به "قابلیت آمیختگی" است. مانند آب و شکر با این که اصلا به هم شبیه نیستند اما با هم ممزوج می شوند و شربتی شیرین تولید می کنند که نه آب است نه شکر، هم آب دارد هم شکر .
بنابرین جلسه خواستگاری جایی برای فهم درصد شباهت ها نیست بلکه جایی برای فهم میزان قابلیت آمیختگی است.
حال قابلیت آمیختگی یعنی چه؟
یعنی گذشتن از "من" و رسیدن به "ما"، یعنی مبارزه با نفس (من) .


تعطیلات عید نوروز بود که یکی از بستگان دختر خانمی رو به مادر گرامی معرفی کرده بودند و نمی دونم کجا مادر عزیز هم دختر رو دیده بود و خیلی ازش خوشش اومده بود.
شب که برادر محترم و همسر گرامیش خونمون بودند مادر محترم قضیه رو مطرح کرد و کلی از دختر و خونوادش تعریف کرد.
زن داداش گرامی می گفت که چرا با یه جلسه خواستگاری و چند دقیقه صحبت با یه دختر تصمیم قطعی می گیری، یه چند جلسه با دختر صحبت کن شاید نظرت عوض شد .
منم بهش تاکید کردم که همسر من "جاری"  شما میشه و حالا خود دانید .
ولی با خودم می گفتم خب راست میگه، بزار توی این خواستگاری زود تصمیم نگیرم و فرآیند صحبت کردن با دختر رو چند جلسه ادامه بدیم، بعدش تصمیم نهایی رو بگیرم.
ازش خواستم که این خواستگاری رو همراهمون بیاد و از نظر زن داداش گرامی هم استفاده کنیم.
نکته مثبت این مورد این بود که مادر محترم قبلا دختر رو دیده بود  و این مهر استانداری برای این مورد بود.
من همش با خودم می گفتم که این چه دختریه که مادرمون با یه نگاه این طوری ازش تعریف می کنه
روز خواستگاری با مادر محترم و زن داداش گرامی رفتیم خواستگاری .
وقتی زنگ واحدشون رو زدیم مادرش در خونه رو باز کرد یه خانم خوشرو و خوش خنده بود .
تعارف کرد و وارد خونه شدیم خواهر دختر و همسرش هم اونجا بودن و بهمون خوش آمد گفتن و نشستیم .
اولش با خودم می گفتم آخه داماد خونواده، اونم توی جلسه اول چی کار می کنه .
بعد که یکم صحبت کردم دیدم چه پسر خوب و خوش صحبتیه و چه باجناق خوبی به چشم میاد .
بعد از صحبت های مرسوم اولیه نوبت رسید به تشریف فرمایی عروس خانوم .
وای که چقدر این لحظه بده، نمی دونم چرا دخترا بعد از یه ربع باید وارد مجلس بشن
من با داماد خانواده عروس مشغول صحبت بودم که عروس خانوم با سینی چای وارد مجلس شد .
یک لحظه صحبتم رو قطع کردم با عروس چشم تو چشم شدم، برای یه لحظه ترم تابستان، پسردایی، ++C، استاد، تقلب، نمره، code blocks همه همه از ذهنم گذشت و یه دفعه نیش هردومون باز شد .
لعنت بر خنده بی موقع .
پاشدیم و سلام کردیم و زن دادش گرامی پرسید که شما همو می شناسین .
مادرم هم یه نگاه بهم کرد که یعنی تو دختر به این خوبی رو می شناختی و چیزی نمی گفتی .
عروس خانوم یکی از هم کلاسی های اون کلاس معروف بود .
با خودم می گفتم این همه دختر چرا این، الان دختره فکر می کنه من از تابستون تا حالا عاشقش بودم و الان اومدم خواستگاریش .
گفتم بله ما یه ترم با هم همکلاس بودیم .
خواهر دختره پرسید شما هم توی فلان دانشگاه درس می خونید مگه .
خندم گرفته بود و مجبور شدم کل ماجرای ترم تابستان رو تعریف کنم، یه کم از خاطره من می گفتم و یه کمیشو دختر خانم، بقیه هم همینطور می خندیدن .
چون زن داداش گرامی هم رشتشون کامپیوتر بوده تخصصی تر قضیه رو تعریف می کردم و دختر خانوم حالت چهره استاد رو بیان می کرد، مادرا و خواهر و دامادشون هم همش می خندیدن .
دیگه مراسم خواستگاری تبدیل شده بود به مراسم تعریف کردن خاطرات مربوط به تقلب .
خواهر و داماد دختر خانوم هم از افتخاراتشون در حوزه تقلب پرده بر می داشتن .
بنا به همون قرار بین من و مادر محترم مبنی بر این که اگر چای رو تا آخر خوردم یعنی از دختر خوشم اومده و اگه یه مقداری از چایی ته استکان موند یعنی که من نظرم منفیه .
مادرم چایی رو تا آخر خورده بود منم لب به چای نزدم، مادرم متعجب بود که چرا من این دفعه حتی چاییم رو هم نخوردم. ولی چون بهم اعتماد داشت چیزی نمی گفت .
من با خودم فکر می کردم زن داداش محترم هم از این قرار خبر داره و احتمال می دادم داداشم بهش گفته باشه چون توی مراسم خواستگاری خودش هم این کد بین مادر و برادر عزیر برقرار بود .
بالاخره زن داداش گرامی که متعجب بود چرا مادر من اقدامی برای صحبت من و دختر خانوم انجام نمیده یه نگاهی به مادر کرد و گفت اگه بزرگترا اجازه بدن پسر و دختر برن با هم یه صحبتی بکنن .
تازه یادم اومد که باید این قرارو یه بار دیگه با هم مرور می کردیم .
برادر محترم چیزی از این رمز چایی به خانومش نگفته بود .
وای من . 
با خودم فکر می کردم الان من باید برم چی بگم .
با دختر خانوم وارد اتاقش شدیم، دیگه مثل خواستگاری های قبلی به چیزی توجه نمی کردم .
مثل یه ضبط صوت جواب ها و سوال ها رو می گفتم و توی ذهنم همش با خودم فکر می کردم .
اگه من اون شب خونه دایی مهمونی نمی رفتم .
اگه من قبول نمی کردم که برم تابستون برم سرکلاسش .
اگه استاد همون جلسه اول چهره من رو با عکس توی لیست تطبیق میداد .
اگه با دوست های پسر دایی جور نمی شدم .
اگه همکلاسی های دختر خانوم بمن سرگذشت زندگیشو نمی گفتن .
الان من یک دل نه صد دل عاشق این دختر شده بودم .
هم خانواده خوبی داشت، هم خوش اخلاق و خوشرو بود، قیافه خیلی خوبی داشت .
توی ذهنم آهنگ دیگه عاشق شدن، ناز کشیدن فایده نداره با صدای داریوش پخش میشد .
هرچند این آهنگ رو داریوش نخونده ولی نمی دونم چرا با صدای اون پخش میشد
نمی دونم چقدر صحبت کردیم و درباره چی صحبت کردیم .
پیش خونواده ها اومدیم و ادامه مبحث تقلب .
در ظاهر خیلی می خندیدم و و خاطره تعریف می کردم و خاطره گوش میدادم ولی توی ذهنم همون آهنگ با صدای داریوش پخش میشد .
وقتی اومدیم بیرون، مادرم اولین سوالی که پرسید این بود که چرا خوشت نیومد .
زن داداش گرامی هم متعجب بود که چه طوری مادر من فهمیده که من خوشم نیومده .
قضیه چایی و کدگذاری رو بهش گفتم .
گفتم که تو خواستگاری خودش هم از این روش استفاده کردیم .

کلی خندید و گفت من گفتم خواستگاری رو چند جلسه ادامه بدی تو همون اول کاری تصمیم گرفتی .
بهشون گفتم که به دلم ننشسته و چند روز بعد با پسردایی چند تا از دوستاش قرار گذاشتم و تردیدم به یقین تبدیل شد که این دختر خانوم اون قدرها هم که نشون میده معصوم نیست .
بعد از این خواستگاری این کد چایی لو رفت و الان هرجا مهمونی میریم اگه چایی نخورم میگن یعنی از ما خوشت نمیاد .



زمان دانشجویی عاشق برنامه نویسی بودم و از نوشتن برنامه و خوندن کدهای درهم واقعا لذت می بردم و با جون و دل می خوندمشون. همین باعث شده بود که همیشه بهترین نمره ها رو تو درس های برنامه نویسی می گرفتم.

اواخر دوره کارشناسی پروژه رو تحویل داده بودم و منتظر اعلام نتایج ارشد بودم.
یه شب توی مهمونی یک از پسر دایی ها گفت که برنامه نویسی با ++C رو برای ترم تابستونی برداشته و از سخت بودن و نفهمیدن مطالبش می نالید و ازم خواست که هفته بعد با هم بریم دانشگاهشون سر کلاس برنامه نویسی .
این پسر دایی ما رشته شیمی می خوند و درس برنامه نویسی براشون درس اختیاری بود. و قرار بود که من خودمو جای اون جا بزنم و جای اون توی کلاس ها شرکت کنم و میان ترم بدم.
من که عاشق برنامه نویسی بودم و دوباره دانشگاه و درس برنامه نویسی و یه محیط جدید و با خودم گفتم حالا چه دیدی شاید یه دختر خوب هم برای ازدواج پیدا کردیم.
چند روز بعد با هم رفتیم سر کلاس، یه کلاس تقریبا 30 نفره که اکثرشون دانشجو ی گروه شیمی بودن.
با هم رفتیم ته کلاس نشستیم و منم نگران این بودم که استاد چهره من رو با عکس داخل لیست حضور و غیاب تطبیق بده .
وقتی استاد اومد یه خانمی بود که تازه ارشدش رو گرفته بود و چون برنامه نویسی یه درس غیر تخصصی برای رشته شیمی بود از یه استاد تازه کار استفاده کرده بودن .
همون اول کلاس شروع کرد به حضور و غیاب، وقتی اسم پسر دایی رو خوند من گفتم حاضر که یهو کل کلاس برگشتن به من نگاه کردن که چرا صدای همکلاسیشون تغییر کرده .
خوشبختانه استاد متوجه نشد و شروع کرد به درس دادن .
استاد تازه کار بود و استرس زیادی داشت، ما هم ته کلاس با پسر دایی و چند تا از دوستاش نمی دونم به چی می خندیدیم.
دانشجو هایی که از رشته تجربی وارد دانشگاه شدن، درس غیر مرتبط، استاد تازه کار، مطالب سنگین، پایه ضعیف ریاضی دانشجوها همه و همه باعث شده بود که دانشجو چیزی از حرف های استاد متوجه نشن و همینطور زل بزن به تخته .
استاد هر سوالی می پرسید من دستم رو می بردم بالا و به طور کامل جواب می دادم.
استاد هم کلی کیف می کرد و می گفت یه مثبت برای آقای فلانی .
بقیه دانشجوها که تازه متوجه قضیه شده بودن خیلی با خشم و غضب به من نگاه می کردن
چون ترم تابستون بود هم صبح هم بعد از ظهر کلاس یعنی 6 ساعت در روز کلاس تشکیل می شد. آخر کلاس استاد چند تا تمرین داد و گفت برای جلسه بعد حل کنید و تحویل بدید .
اینجا بود که همه دور من و پسر دایی جمع شده بودن و پسر دایی هم داشت قضیه رو توضیح میداد، آخر کلاس همه تمرین ها رو پای تابلو حل کردم و بقیه دانشجو ها هم جواب ها رو نوشتن و رفتیم تا هفته بعد .

جلسه بعد همه تمرین ها رو تحویل استاد دادن و دیگه دید دانشجو نسبت به من خشم و غضب نبود و ملایم تر شده بودن و میدونستن که به دردشون می خورم .
توی این جلسه استاد داشت کدها رو می نوشت و من هم مثل یه کامپایلر از استاد اشتباه می گرفتم.
کسایی که با کد نویسی آشنایی دارن می دونن که در کد نویسی بزرگ و کوچک بودن حروف، تمامی علامت ها، فاصله ها، ترتیب نوشتن و مهمه و اگه کوچکترین خطایی در کدها موجود باشه کامپایلر ایراد می گیره و برنامه اجرا نمیشه .
استرس استاد بیشتر شده بود و به روی خودش نمی آورد و در ظاهر به من آفرین می گفت و از دقت نظرم تعریف می کرد و آخر هر تایم کلاس چند تا مثبت برای پسر دایی میذاشت.
دیگه هر هفته تموم تمرین ها و پروژه ها رو به چند روش حل می کردم و به دانشجو ها یاد داده بودم که چه طوری تغییرشون بدن تا هم درست کار کنه هم با هم متفاوت باشه ، جواب تمام سوال های درسیشون رو میدادم و دیگه باهام خیلی خوب محترمانه رفتار می کردن و کلی تحویلم می گرفتن .
معمولا اساتید با تجربه امتحان های برنامه نویسی رو به صورت اُپن بوک میگرن و به قدری سوالات رو پیچیده و زیاد طرح می کنن تا فرصت تقلب هم پیدا نشه .
ولی وقتی این استاد محترم میانترم گرفت در کمتر 10 دقیقه تموم سوال ها رو جواب دادم و چند سری دیگه جواب ها توی یه برگه دیگه نوشتم دادم به بغل دستی ها، تقریبا تمام کسایی که دور و اطراف من بودند 20 شدن .
وقتی استاد نمرات میان ترم رو می خوند متعجب بود که چه طوری این قدر بچه ها نمره خوبی گرفتن .

واقعا سر کلاس خوش می گذشت، دیگه با بچه ها هم جور شده بودم و توی آنتراکت آمار و زندگینامه تک تک دخترها رو به صورت تمام و کمال برام میگفتن .

از جلسات بعد دیگه برنامه پیچیده تر شده بود و تدریسشون سخت تر، استاد هم سعی می کرد سوتی نده  .
یادمه یک بار استاد برنامه مقلوب اعداد اعشاری رو پای تابلو نوشته بود گفت کسی می تونه جور دیگه حلش کنه، طبق معمول رفتم پای تابلو و حلش کردم استاد از برنامه من ایراد گرفت و منم از برنامه استاد؛ قرار شد هر دو تا برنامه رو توی code blocks  لپ تاپش وارد کنیم تا نتیجه مشخص بشه .
بعد از انجام آزمایش استاد که باورش نمی شد اشتباه کرده باشه .
بهش توضیح دادم که برنامه از لحاظ منطقی و الگوریتمی درسته ولی در عمل و موقع کدنویسی برای بازه خاصی از اعداد کار نمی کنه .

دیگه اعتبارم پیش دانشجوها و خود استاد چند برابر شده بود .
جلسه های بعد برنامه ها رو از شب قبل می نوشت و چک می کرد و فردا سرکلاس از روی برگه کدها رو می نوشت .
دیگه خیلی با احترام با من برخورد می کرد بهم پیشنهاد میداد که برای ارشد تغییر رشته بدم برم کامپیوتر بخونم .
تنها مشکل روز امتحان و مراقب و برگه صورت جلسه بود
با توجه به عزتی که پیش استاد داشتم رفتم و بهش گفتم که من روز امتحان نمی تونم بیام و برام مشکلی پیش اومده .
بچه ها که میدونستن قضیه چیه زیر زیرکی می خندیدن و استاد قبول کرد که دو روز بعد از تاریخ امتحان به صورت جداگانه ولی با این شرط که امتحانش سخت تر باشه آزمون بدم .
پسر دایی که رو ابرا بود، باور نمی شد که ماموریت رو به این خوبی انجام بدم؛ بقیه دانشجو ها با توجه به تمرین ها و پروژه هایی که براشون حل کرده بودم و تقلب های میان ترم کلی ازم تشکر می کردن و باهامون تو اجرای ماموریت همکاری می کردن.
دو روز بعد وقتتی رفتم پیش استاد، استاد بیچاره کلی از استعداد برنامه نویسیم تعریف کرد و گفت حیف تو که تو این دانشگاه و این رشته درس می خونی، و بدون این که آزمونی بگیره نمره 20 رو بهم (به پسر دایی) داد
هرچند این ماموریت با موفقیت به پایان رسید ولی همیشه از این کار احساس عذاب وجدان می کردم .
بالاخره چند هفته بعد از تایید نهایی نمرات به استاد ایمیل زدم و تمام قضیه رو گفتم و ازش حلالیت خواستم
استاد هم در جواب گفت منم بهتون شک کرده بودم که چرا شما یه نفر این قدر خوب درس رو متوجه میشید ولی با خودم گفتم شاید کارتون برنامه نویسیه ولی  واقعا دمتون گرم و کارتون رو واقعا بدون عیب و نقص انجام دادید آخرشم گفت فکر کنم به اندازه مایکل اسکافیلد نقشه کشیده بودید .

ادامه دارد .


در ابتدا چند نکته رو ذکر کنم:

در ابتدای تاسیس وبلاگ قصدم نوشتن خاطرات خواستگاری بود ولی الان حس می کنم پست هایی در رابطه با مفهوم خواستگاری می تونه مفیدتر باشه .

این پست رو هم به عنوان پاسخ به کامنت هایی که در رابطه با علاقه دختر به پسر، عشق یک طرفه و مبحث کراش مطرح شده بود ارائه شده .

 علاقه مندی یک دختر به پسر

ممکنه بعضی از خانم ها در صورت علاقه مندی به یک پسر خود را در معرض پسر قرار دهد یا به صورت مسقیم ابراز علاقه کند و پیشنهاد ازدواج دهد .
که در صورتی که جواب پسر منفی باشد شخصیت دختر به یک باره خرد می شود.
اگر جواب مثبت باشد و این علاقه منجر به ازدواج شود دختر با منت دائمی از طرف آقا مواجه است.
اگر جواب مثبت باشد ولی این علاقه به ازدواج منجر نشود باعث سرشکستگی دختر می شود و خاطره و تجربه ای تلخ برای او به یادگار می گذارد.

روان خانم ها میل به مطلوب واقع شدن داردو این حس شدیداً در تقابل با عرضه کردن خود است.عرضه، طلب را میکُشد ولی  هرچه حریم بیشتر باشد طلب را شعله ورتر می کند.

روان آقایان میل به طلب دارد. حال در صورت خواستگاری خانم از آقا، مرد مطلوب واقع شده و بعد از ازدواج هم حس طلب در او باق می ماند و باعث بروز مشکلاتی می شود. همچنین خانمی که طالب واقع شده حس مطلوب واقع شدن وی نیز باقی می ماند.

 اما راه حل پیست؟

بهترین راه حل پیشگیری است سپس روش غیر مستقیم

پیشگیری:

زدست دیده و دل هــــر دو فریاد   که هر چه دیده بیند دل کند یاد

بسازم خنجری نیشش ز فولاد      زنم بر دیده تا دل گـــــــردد آزاد

روش غیر مستقیم:
خانم به صورت غیر مستقیم و با فرستادن واسطه ای عاقل و با ت، آقا را از حالت مطلوب بودن به حالت طالب بودن در بیاورد، تا آقا خود به سراغ دختر بیاید.
در بهترین حالت 10 درصد امکان موفقیت هست تا آبروی دختر نرود.
قضیه خواستگاری فقط در یک جای قرآن مطرح شده و در این خواستگاری هم دختر علاقه مند به پسر می شود.
با هم داستان حضرت موسی و دختران شعیب را مرور می کنیم:
و هنگامی که به چاه آب شهر مدین رسید، گروهی از مردم را در آن جا دید که چهارپایان خود را سیراب می کنند؛ و در کنار آنان دو زن را دید که مراقب گوسفندان خویشند و به چا ه نزدیک نمی شوند؛ موسی به آن دو گفت کار مهم شما چیست؟(چرا به گوسفندان خود آب نمی دهید) گفتند ما آن ها را آب نمی دهیم تا چوپان ها همگی خارج شوند؛ و پدر ما پیرمرد کهنسالی است و قادر بر این کارها نیست(23 قصص)

موسی برای گوسفندان آن دو آب کشید؛ سپس رو به سایه آورد و عرض کرد: پروردگارا! هر خیر و نیکی بر من فرستی، به آن نیازمندم.(24)
ناگهان یکی از آن دو زن به سراغ اومد در حالی که با نهایت حیا گام بر می داشت، گفت: پدرم از تو دعوت می کند تا مزد آب دادن به گوسفندان را که برای ما انجام دادی به تو بپردازد. هنگامی که موسی نزد شعیب آمد و سرگذشت خود را شرح داد، شعیب گفت: نترس تو از قوم ظالم نجات خواهی یافت.(25)
یکی از آن دو دختر گفت: پدرم! او را استخدام کن، زیرا بهترین کسی را که می توانی استخدام کنی آن کسی است که قوی و امین باشد و او همین مرد است.(26)
شعیب گفت: من می خواهم یکی از این دو دخترم را به همسری تو درآورم به این شرط که هشت سال برای من کار کنی؛ و اگر آن را تا ده سال افزایش دهی؛ محبتی از ناحیه توست؛ من نمی خواهم کار سنگینی بر دوش تو بگذارم؛ و ان شاالله مرا از صالحان خواهی یافت.(27)

نکته ها:

  • رابطه دختر ها با پدر به قدی خوب و صمیمانه است که کمک پسر غریبه را به راحتی به پدر خود می گویند. و پدر داد و بیداد راه نمی اندازد.
  • حضرت شعیب فرد باهوشی است و از کلام دخترش که می گوید او را استخدام کن پی به علاقه دخترش به حضرت موسی می برد.(به اصطلاح دوزاریش زود می افته)
  • موسی سرگذشت خود را به طور کامل می گوید. (بچه پرورشگاهی بودنش، قاتل بودنش، فراری بودنش، نداشتن خانه و ماشین و پول و .)
  • حضرت شعیب با پیشنهاد کار حضرت موسی را از حالت مطلوب بودن به حالت طالب بودن در می آورد.
  • در آخر هم ان شاالله می گویند. چون هیچ تضمینی برای یک ازدواج موفق نمی توان داد حتی اگر داماد موسی و پدر زن شعیب باشد.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گلچين مطالب اينترنتي خدمات بازرگانی با پرشین تجارت دوان Erika Chris سریر کامپیوتر فروشگاه سرامیک لوکس خدمات لوله کشی تهران پایپر کپی از مطالب صهبای صهبا طب سنتي ايراني Dewitt